قسمت قبلی این مطلب را در اینجا بخوانید
امیرحسین توفیق – ونکوور
کار منوچهر این شده بود که هفتهای حداقل دو سه نوبت سری به سفارت کانادا در تهران بزند. جلو سفارت همیشه شلوغ بود. عدهای برای ورود به سفارت و انجام کارهایشان در صف ایستاده بودند. عدهای دیگر بهصورت گروههای چندنفره دور هم جمع بودند و صحبت میکردند. یک پیکان آلبالوییرنگ هم کنار کوچه پارک شده بود و عدهای هم دور آن جمع شده بودند.
روز اول منوچهر به کنار پیکان آلبالوییرنگ رفت و دید شخصی داخل آن نشسته و تند تند فرم پر میکند و آن عدهای هم که دور ماشین جمع شده بودند، یا منتظر بودند که فرمهای پرشده را تحویل بگیرند و هزینهاش را پرداخت کنند یا اینکه خلوت بشود و سفارش خودشان را به آن شخص بدهند.
منوچهر رفت کنار یکی از آن گروههایی که ظاهراً در حال برگزاری جلسهٔ سرپایی بودند. با احتیاط به آنها نزدیک شد و متوجه شد که آنها هم هیچکدام یکدیگر را نمیشناسند و اتفاقی به هم رسیده و در حال گپ زدناند. صحبت از همهچیز بود. از زمان اقدام و اینکه چه مدت منتظر بودند تا بازار کار تورنتو و اینکه کدام شهر کانادا بهتر از بقیه است و امثالهم.
منوچهر اینطور فهمید که این گروههای سرپایی، هر کدام مربوط به یکی از مراحل اقداماند. بعضیها هم که تازه قصد اقدام کردن داشتند، به همهٔ گروهها سر میزنند تا ببینند در انتهای روز، چقدر میتوانند اطلاعات جمعآوری کنند.
در یکی از این گروهها، صحبت در ارتباط با مدت زمانی بود که باید بعد از تحویل مدارک منتظر ادامهٔ پروسه بود. در این گروه، چند تایی بودند که از بقیه جلوتر بودند و افراد این گروه دقیقاً شرایط منوچهر را داشتند. او هم وارد گروه شد و بهدقت به حرفها گوش سپرد و اطلاعات گرفت.
«یک خانم سیاهپوستی هست که از دمشق ماهی یکبار میاد تهران و مصاحبهها رو برگزار میکنه. خیلی هم آدم گیریه.»
«بعضیها رو هم میفرستن ابوظبی واسه مصاحبه.»
«پروندههای دمشق زیاد شده؛ دارند فکر میکنن که بعضی از اونها رو بفرستن جای دیگه.»
«من برای مصاحبه رفتم دمشق. مصاحبه رو توی «هتل شام» برگزار میکنن. میری توی لابی میشینی و قبلش با رسپشن هتل هماهنگی میکنی و اون تو رو راهنمایی میکنه به لابی. بعدش یه خانمی میاد و تو رو میبره به طبقهٔ دوازدهم هتل که سالن کنفرانسه و اونجا یه عده نشستن و ازت سؤال و جواب میکنن. خیلی خوب و ساده و راحت بود و همونجا در آخر مصاحبه آفیسر به من گفت: Welcome to Canada و فهمیدم که قبول شدم و برگهٔ مدیکال رو هم بهم دادن و دیگه تمام و الان منتظر ویزا هستم.»
«مترجم هم اومده بود و اونچه رو من میگفتم ترجمه میکرد.»
اینها مواردی بود که رد و بدل میشد و منوچهر هم از آنها و بحثهایی که میشده، استفاده میکرد.
منوچهر پیش خودش فکر میکرد که با حسابِ صحبتهایی که شنیده بود، مرحلهٔ بعد مصاحبه است و باید دربارهٔ موارد مشابه خودش و سؤالات رد و بدل شده، بیشتر تحقیق میکرد که اشتباهی نکند و پروندهاش رد نشود.
یکی از روزها که در جمع همان گروه سرپایی ایستاده بود و گوش میکرد، شنید که پروندههای خیلی از افراد را دارند به سفارت کانادا در لندن میفرستند و یکی از کسانی که آنجا بود، پروندهاش به لندن منتقل شده بود.
چند روز بعد، پستچی پاکت نامهای به رنگ قهوهای روشن به داخل حیاط خانهٔ منوچهر انداخت و وقتی منوچهر آرم و پرچم کانادا را در گوشهٔ آن دید با هیجان زیاد بازش کرد و آن را خواند:
«پروندهٔ شما برای ادامهٔ پروسه به سفارت کانادا در لندن منتقل شده است و منبعد آنها مسئولیت پروندهٔ شما را دارند و ظرف دو ماه آینده به شما اطلاع خواهند داد.»
منوچهر روز بعد که به آن جمع سرپایی رفت، گفت: «پروندهٔ من هم به لندن منتقل شده.»
یک هفتهٔ بعد دوباره پاکت نامهای با همان رنگ دریافت کرد که نوشته بود:
«به اطلاع شما میرسانیم، پروندهٔ شما توسط این دفتر دریافت شده و تحت بررسی است. اگر تا ۳ ماه آینده، نامه یا آپدیتی از ما دریافت نکردید، با ما تماس بگیرید.»
قسمت بعدی این مطلب را در اینجا بخوانید